امان ازمین منور!
تو منطقه 112 فکه می رفتیم برای تفحص. اول میدان مین،یک سفیدی دیدیم.رفتیم جلو.شهیدی بود که با صورت روی زمین خوابیده بود.جلوترازاو،چند شهید دیگر را هم پیدا کردیم که البته پلاک داشتند یا کارت، که شناسایی شدند.نتوانستیم شهید اول را شناسایی کنیم؛پلاکش ذوب شده بود. استخوان های سینه اش هم سوخته بود. کنارش هم،ردیف مین های منور بود؛ امان از مین منور.
عکس امام
نه پلاک،نه کارتی، نه نامه ای. مانده بودند، استخوان هایی که پیدا کرده اند، مال بچه هاست یا عراقی ها؟ آنجایی هم که تفحص می کردند،هم عراقی بود، هم ایرانی. صدای یکی شان یک دفعه بلند شد: یا حسین! یا حسین!بچه های خودمون هستند. به سمتش رفتند،پرسیدند: از کجا فهمیدی؟ خاک رو از روی چیزی که توی دستش بود، پاک می کرد.آن را به سمت بقیه گرفت وگفت:ازعکس امام.
خیلی دیر برگشتیم
باید برمی گشتیم،دستور بود،آتش هم سنگین. کسی راخوابانده بودند روی برانکارد؛ درست زیر ارتفاع112، ولی نمی شد او را عقب برد.هرکس می رسید، چیزی می گفت.بعضی ها قمقمه آبشان را می گذاشتند کنارش.من هم وقتی رسیدم،قمقمه آبم را گذاشتم کنارش وگفتم:برمی گردم.دیر برگشته بودم.چند تا شقایق کندیم.رسیدیم به یک شهید.سه تا قمقمه پر از آب کنارش بود. درست زیرارتفاع 112 منطقه فکه. شرمنده شدم،خیلی دیر برگشته بودم.
قبر بتونی
یک سنگربتونی، روی یک بلندی نظرمان را جلب کرد. پله های بتونی، ما را می رساندبه سنگر.اطرافش را نگاهی انداختیم. کمی ور رفتیم،تا یک شهید پیدا کردیم. سرودست شهید،زیر پله های بتونی بود. درحال جمع کردن بدن او، برخوردیم به یک پوتین دیگر،یک شهید دیگر. تصمیم گرفتیم اطراف آن سنگر را کامل بگردیم. گشتیم. پنجاه شهید،درست زیر سنگر. امکان نداشت که پنجاه نفر بالای آن بلندی شهید شده باشند.معلوم بود بعثی ها جمع شان کرده اند،رویشان چهل سانت بتون ریخته اند وسنگرساخته اند.
روایت یک تفحص
پس از خواندن نماز صبح و زیارت عاشورا، به سمت منطقه مورد نظر در تپههای فکه حرکت کردیم؛ از روز قبل، یک شیار را نشان کرده بودیم و قرار بود آن روز درون آن شیار به تفحص بپردازیم.
به محل کار که رسیدیم، بچهها «بسم الله» گویان شروع کردند به کندن زمین؛ چند ساعت شیار را بالا و پایین کردیم، اما هیچ خبری نبود. نشانههای رنج و غصه در چهره بچهها پدیدار شد، ناامید شده بودیم، میخواستیم به مقر برگردیم، اما احساس ناشناختهای روح ما را به خود آورده بود؛ انگار یکی میگفت «نروید.. شهدا را تنها نگذارید...» بچهها که میخواستند دست از کار بکشند، مجدداً خودشان شروع کردند به کار. تا دم اذان ظهر تمام شیار را زیر و رو کردند؛ درست وقت اذان ظهر بود که به نقطهای که خاک نرمی داشت، برخوردیم و این نشانه خوبی بود.
لایهای از خاک را کنار زدیم؛ یک لباس گرمکن آبی نمایان شد؛ به آنچه که میخواستیم، رسیدیم. اطراف لباس را از خاک خالی کردیم تا ترکیب بدن شهید به هم نخورد، پیکر جلویمان قرار داشت، متوجه شدیم شهید به حالت «سجده» بر زمین افتاده است.
پیکر مطهر را بلند کرده و به کناری نهادیم و برای پیدا کردن پلاک، خاکهای محل کشف او را «سرند» کردیم، اما از پلاک خبری نبود؛ بچهها از یک سو خوشحال بودند که سرانجام شهیدی را پیدا کردهاند و از طرف دیگر ناراحت بودند که شهید عزیز شناسایی نشد و همچنان گمنام باقی ماند. کسی چه میداند، شاید آن عزیز، هنوز هم «گمنام» باقی مانده باشد.